امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

روزمره هایمان

عزیز دلم چند روزه که کلی شعر یاد گرفته مثلا بهش میگم دس دسی باباش میاد رو بخون.میگه ددسی بابات بهش میگم امیر حسین یه توپ دارم میگه گیگیلیه یا بهش میگم جون جونیه من اتل متل رو بخون میگه اته مته توتوته خلاصه پسرم کلی هنرمند شده و کلی شعر بلده                                   راستی پنجشنبه شب یلداست .این میشه دومین شب یلدای عمرت عزیز دلم امسال میریم خونه ی مامانیه من چون همه قراره بیان اونجا پارسال خونه ی باباجون اینا بود...
28 آذر 1391

دندون یازده و دوازدهم

دندونای جدیدت مبارک باشه مامانی این روزا میگذره ولی با بودنت خیلی زیبا میگذره. احساس میکنم بزرگ شدن عزیزکم رو میبینم.خصوصا وقتی  سعی میکنه کلمات رو کنار هم بذاره و باهاشون جمله بسازه. هرچند دو یاسه کلمه ای ولی بازم خودش یه پیشرفت محسوب میشه.تازگیها به قورمه سبزی میگه گبه سزی به هواپیما میگه هامانا و کلی چیزای جدید دیگه که مثل طوطی پشت سر ما تکرار میکنه و دل ما رو میبره. اون روز تو سالن داشت بازی میکرد و من تو اتاق داشتم کار میکردم.وقتی دید نیستم داد میزد مامان کجا!!یعنی مامان کجایی؟؟و من از قصد جواب نمیدادم تا بازم صدام کنه و قندای بیشتری تو دلم آب بشه. خونه ی مامانی بودیم که به د...
25 آذر 1391

مادرانه

مادر که میشوی... انگار هر چه در توست دیگر از آن تو نیست...آن لحظه که چشمت به روی کودکی در آغوشت گشوده میشود انگار برای همیشه چشمت را به روی خود میبندی...دیگر دیده نمیشوی انگار... انگار در خود ذوب میشوی و در کالبدت روح انسانی از تو بزرگتر و از تو صبورتر دمیده میشود...انگار احساساتت حجیم تر میشود... حجیم تر از تو...ورویاهایت دور دست تر... آری... و من تو را در آغوش گرفته ام...و عجب تعصبی دارد دلم به این کوچک بی گناه...چشمم به تمام مباداهاست... مبادا گرسنه باشد...مبادا تشنه باشد...مبادا خسته باشد...مبادا... من میبینم...کم کم در خود متحول میشوم...قد میکشد تصویر من در قاب باورهایم...و تو در آغوش م...
19 آذر 1391

سفر به خونه ی مامانی

دوشنبه عصر بابا علیرضا از اداره زنگ زد و گفت که هوای تهران خیلی آلودست و بخاطر آلودگی اداره ها و مدارس تعطیله ما هم از خدا خواسته ساکمون رو بستیم و آماده شدیم که بابا بیاد دنبالمون که بریم کرج خونه ی مامانی خلاصه ما از دوشنبه اومدیم خونه ی مامانی اینا و الان کلی داره خوش میگذره اینجا داره بینی اسبشو با گوش پاک کن تمیز میکنه     عاشق دستگاه بخورشه میگه مامان دود دود!!!       پارک دم خونه ی مامانی   امیر حسین و برگریزان سال 1391       داره به برگایی که از درخت میریزه نگاه میکنه     ...
15 آذر 1391

واکسن هجده ماهگی

دیروز عصر به همراه آقای پدر و پسر رفتیم مطب دکتر جواد پور واسه زدن واکسن چون روز شنبه بود یکمی شلوغ بود و یکی دو ساعتی منتظر نشستیم وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو دکتر چون شش ماه بود که امیرحسین رو ندیده بود گفت ماشاالله امیر حسین چقدر بزرگ شدی اینو گفته ونگفته امیرحسین طبق معمول که یه غریبه میبینه بغض کرد و وقتی گذاشتمش رو ترازو که ایندفعه ترازوی آدم بزرگا بود و دیگه لازم نبود رو ترازوی نوزادی بشینه شروع کرد به گریه کردن وزنش سیزده کیلو و هشتصد گرم بود در تمام مراحل معاینه و اندازه گیریه قد و دور سر و کارهای دیگه یکبند گریه کرد حتی شکلات چوبی که دکتر بهش داد هم تاثیر نکرد.ماشالله قدش هم ...
12 آذر 1391

هجده ماهگی و دندون دهم

ماهگیت مبارک جگر گوشه گل پسر ما دیروز یعنی دهم آذر سال هزارو سیصد و نود ویک ساعت هشت و ده دقیقه ی صبح هجده ماهش تموم شد و وارد نوزده ماه شد پریشب هم وقتی داشتیم با هم بازی میکردیم یهو دیدم که بله دندون دهم هم از اون بالا داره برق میزنه وبخاطرش کلی خوشحال شدم و بالا و پایین پریدم همزمان با یکسال و نیمه شدن کاکل زری یه خبر خیلی خیلی خوب هم بهمون رسید و اون هم عمه شدن من بود دایی محمد و زن دایی لیلا قراره واسه کلوچه یه پسر دایی یا دختر دایی کوچولو موچولو بیارن وای خدا نمیدونم چرا وقتی مامان زنگ زد و این خبر و بهم داد از خوشحالی گریه ام گرفت.هیچ وقت فکر نمیکردم که برادرزاده اینقدر عزیز باش...
11 آذر 1391

شیطونیای گل پسر

پسر مامان چند روزی میشه که خیلی بزرگ شده.همش تو خط کمک کردن به منه ماشاالله خیلی پسر خوبی هم هست.تو مقایسه با بقیه ی هم سن و سالهاش خیلی هم حرف گوش کنه مثلا کافیه بهش بگم به فلان چیز دست نزن به هیچ وجه دیگه سراغ اون چیز نمیره تازگیها هم عاشق کارتون شرک با تام و جری شده.صبحها تا چشم باز میکنه میگه مامان کاتون.            سه روز دیگه باید ببریمش واسه واکسن ١٨ ماهگیش پیش دکتر جوادپور که از اول تحت نظرش بوده از الان استرس دارم که نکنه خیلی درد داشته باشه و بچم اذیت بشه .خدا کنه بعدش تب نکنه و درد نداشته باشه البته خوب هرچی هم که باشه به سلامتی بع...
8 آذر 1391

دومین عاشورا

ما روز پنجشنبه به همراه مامان جون و باباجون رفتیم زادگاه پدری یعنی شهر خرم آباد چون تاسوعا و عاشورای امسال روز شنبه و یکشنبه بود و این میشد چهار روز تعطیلی برای بابا علیرضا ما هم طبق معمول هرسال راهی خرم آباد شدیم.اونجا که بودیم خیلی خوب بود مامان جون بابا هم این ده روز اول محرم رو روضه داره و خونش خیلی شلوغ پلوغ میشه این سه چهار روز خیلی خوب بود فقط شلوغی خونه گل پسر رو که عادت به خونه ی خلوت داره یکم اذیت کرد. اما تو راه رفتن و برگشتن که کم راهی هم نیست خیلی خیلی پسر خوبی بود عاشورای امسال هم مثل پارسال لباس علی اصغر تن پسرکم کردم با این امید که صاحب این لباس و سربند خودش نگهدار پسرکمون با...
6 آذر 1391
1